صفحه اصلی › › قصه های مها

*پاندا و دایناسور با بقیه حیوانات دوست نمی شوند.

 

روزی روزگاری پاندا و دایناسور با هم دوست شده بودند. موش کوچولو رفت پیششون و گفت با من هم دوست میشید؟ آنها گفتند نه .

بیچاره موش کوچولو ناراحت شد و رفت تو لونه اش. بعد یک خرس آمد و رفت پیششون گفت: با من هم دوست میشید؟ آنها گفتند نه .

بیچاره خرس کوچولو ناراحت شد و رفت پیش موش کوچولو. بعد یک پسر بچه آمد پیششون و گفت با من هم دوست میشید؟ اونا گفتند نه.

بیچاره پسر کوچولو هم ناراحت شد و رفت پیش موش کوچولو و خرس کوچولو. آنها خیلی ناراحت بودند و با هم فکرکردند که چکار کنند؟

یکهویی یک پرنده زیباآمد پیششون و فهمید آنها برای چی ناراحت هستند . پرنده زیبا به طرف پاندا و دایناسور رفت و با نوکش

یک کم کوچولو به آنها زد. آنها گفتند آخ آخ چرا ما را ناراحت می کنی؟

 

پرنده گفت چون شما دوستاتون رو ناراحت کردید. باید برید و با آنها دوست بشید و از آنها عذرخواهی کنید. ناراحت کردن دیگران کار

خوبی نیست. آنها هم رفتند و از آنها عذر خواهی کردند. بعد همگی با هم دوست شدند و خیلی هم بهشون خوش گذشت.



*نی نی جون هر شب نمی خوابد.

یک روزی وقتی وقت خواب شد نی نی جون به مامانش گفت من نمی خوام بخوابم. می خوام تلویزیون نگاه کنم. مامانش هم

ناراحت شد .صبح وقت مهدکودک که شد گفت: مامان ماهی خوابم می آد. مامان ماهی هم گفت تقصیر خودته که شب

زود نخوابیدی . اونهم قول داد که دیگه شب ها زود بخوابه .

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.


*علی کوچولو عروسک خرسش را گم کرده.

یک روزی علی کوچولو خرسش را گم کرده بود. آن را توی خانه گم کرده بود. رفت توی جنگل پیش آقا خرس پاندا

گفت: خرس منو ندیدی؟ او هم گفت نه. رفت و رفت پیش آقا موشه گفت خرس منو ندیدی؟ او هم گفت نه.

رفت و رفت پیش زرافه کوچولو که دوستش بود. گفت خرس منو ندیدی؟ زرافه کوچولو گفت: آنرا کجا گم کردی؟

گفت: توی خانه. گفت پس چرا آمدی توی جنگل دنبالش می گردی؟ همان جا که گم کردی دنبالش بگرد.

بعد با هم رفتند خونه ی علی کوچولو توی اتاقش گشتند و عروسک خرسش را پیدا کردند. علی کوچولو خیلی خوشحال شد

و از زرافه جون تشکر کرد.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.